محمدهانیمحمدهانی، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 17 روز سن داره
بابا مهدیبابا مهدی، تا این لحظه: 38 سال و 11 ماه و 10 روز سن داره
مامان معصومهمامان معصومه، تا این لحظه: 36 سال و 10 ماه و 2 روز سن داره
سالگرد عقد ماسالگرد عقد ما، تا این لحظه: 14 سال و 6 ماه و 16 روز سن داره

محمدهانی جون

بازم شعر برای کودکم

قند عسل شیرین قند عسل مامانی                  بپر بیا تو بغل مامانی دس دسی و سرسری کن نمکدون  دلبری کن مامانتو بخندون   بابات که رفت بای بایی کن ملوسک     یکم واسم نای نایی کن عروسک کاسه نبات سفره قند خونه               شیرینیات تو خاطرم میمونه بزرگ شدی بهت میگم چی بودی       میگم واسه من و بابات کی بودی خدا یه هدیه به من و بابات داد    &n...
2 بهمن 1392

کارهای جالب 6 ماهگیت

حدود یک هفته است عمو علیرضا یادت داده موتور بازی کنی.اون بغلت می کنه و تو اتاق راه میره و بوررررر صدای موتورو در میاره.تو هم یاد گرفتی بابا رو اسیر خودت می کنی و میگی بورررر.یعنی موتورسواری میخوام و وقتی بابا می ایسته باز صدای موتور در میاری.امروز 25 دی دو تا کار جالب یاد گرفتی.دست دستی کردن و غلت خوردن.وقتی تاتی تاتی می بریمت دست دستی می کنی که یعنی تشویقم کنید.وقتی غلت خوردی چنان جیغی کشیدم(از خوشحالی)و با دومین غلت فیلمتو گرفتم.فدات بشم که با اینکه حال نداری و سرماخوردی بازی یادت نمیره...     ماهی کوچولوی من اینم شیطنتای خونه مامان جون با دایی محمدرضا.کفش اسپرت هم بهت میاد مامان...     ...
27 دی 1392

شعرهای مامان

تازگیا واسه خوابوندنت شعر میخونم... گنجشکا آواز نخونین                     برین تو باغچه نمونین کلاغا غار غار نکنین                      غنچمو بیدار نکنین به باد بگین هو نکشه                    عزیزکم بیدار میشه هفت در و هفت بندون کنین            دیوا رو تو زندون کنین فرشته ها بی...
27 دی 1392

سرماخوردگی محمدهانی و این روزهای سخت طولانی

  این اولین باره که سرماخوردگی رو تجربه میکنی.مامانی و بابایی هم دارن این تجربه تلخ رو پشت سر میذارن.خیلی سخته می بینم وقتی بیداری گریه می کنی و وقتی خوابی ناله.من هم گاهی باهات هم صدا میشم و گریه می کنم.از مماخ گرفتنات خسته ای.از اشک اومدن از چشمات بی حوصله ای.چه کنم واست مامانی تا آروم بگیری؟همه میگن باید دوره اش بگذره.اما دیگه تحمل ندارم داروی تلخ بریزم تو دهن کوچولوت و حال شما بهم بخوره. این دو هفته خیلی آروم میگذره...چون هم شما مریض شدی و اولین سرماخوردگی عمرتو گرفتی هم بابایی امتحان داره...و چون ترم آخره مجبوره زیاد پیش ما نباشه و درس بخونه.گرچه شما که اجازه نمیدی بابا جونی درس بخونه.بابایی تو این سالها خیلی اذیت شد چون ه...
27 دی 1392